PART63
ساعت ۷ شب – پاریس
هوای پاییز مثل زمستان سرد شده بود. برگهای خیس روی پیادهرو برق میزدند و چراغهای خیابان در باران محو شده بودند.
رایا با دستهایی که بیدلیل کمی میلرزید، جلوی آینه ایستاده بود. موهایش را شانه زد و آهسته گفت:
"فقط یه شام سادهست… چیزی نیست."
لباس مشکی سادهای پوشید که تا زانو بود، نه خیلی رسمی، نه خیلی صمیمی.
اما درونش آشوب بود. چرا قلبش اینقدر تند میزد؟
هنگام پوشیدن پالتو، صدای هانول از پذیرایی آمد:
«دخترم، جایی میری؟»
رایا کمی مکث کرد.
«آره مامان… یکی از همکارام دعوتم کرده شام. زود برمیگردم.»
هانول با لبخند گفت:
«باشه عزیزم. مراقب باش… میدونی که هنوز کاملاً اینجا رو نمیشناسی.»
در راه…
رایا داخل تاکسی نشسته بود. هرچقدر جلوتر میرفتند، کوچهها ساکتتر و تاریکتر میشدند.
صدای باران روی سقف ماشین مثل طبل میکوبید و چراغهای زردرنگ، خیابانها را مهآلود کرده بودند.
"چرا اینقدر دلشوره دارم؟ ژولین آدم محترمیه… همیشه توی کلینیک رفتارش خوب بوده."
اما انگار یک صدای ضعیف در ذهنش زمزمه میکرد:
"مطمئنی؟ میدونی امشب چه نیتی داره؟"
**
خانه ژولین
ساختمان سهطبقهای بود با نمای سفید و پنجرههای بزرگ. چراغهای بالکن روشن بودند و بوی نان تازه در هوا پیچیده بود.
وقتی زنگ زد، چند ثانیه بعد ژولین در را باز کرد.
همان لبخند آرام، همان رفتار مودبانه.
«Bonsoir, Yara. خیلی خوش اومدی.»
رایا هم لبخند زد.
«Bonsoir.»
ژولین کنارش ایستاد و اجازه داد وارد شود. خانه بزرگ اما دلنشین بود. نور ملایم، بوی قهوه و شومینهای که آرام میسوخت.
ژولین به آشپزخانه رفت و صدای ملایمش پیچید:
«احساس راحتی کن. نوشیدنی میخوای؟»
رایا روی مبل نشست. اما ناخودآگاه انگشتانش را در هم قفل کرد. یک حس عجیب، مثل سایهای پشت گردنش نشست.
هوای پاییز مثل زمستان سرد شده بود. برگهای خیس روی پیادهرو برق میزدند و چراغهای خیابان در باران محو شده بودند.
رایا با دستهایی که بیدلیل کمی میلرزید، جلوی آینه ایستاده بود. موهایش را شانه زد و آهسته گفت:
"فقط یه شام سادهست… چیزی نیست."
لباس مشکی سادهای پوشید که تا زانو بود، نه خیلی رسمی، نه خیلی صمیمی.
اما درونش آشوب بود. چرا قلبش اینقدر تند میزد؟
هنگام پوشیدن پالتو، صدای هانول از پذیرایی آمد:
«دخترم، جایی میری؟»
رایا کمی مکث کرد.
«آره مامان… یکی از همکارام دعوتم کرده شام. زود برمیگردم.»
هانول با لبخند گفت:
«باشه عزیزم. مراقب باش… میدونی که هنوز کاملاً اینجا رو نمیشناسی.»
در راه…
رایا داخل تاکسی نشسته بود. هرچقدر جلوتر میرفتند، کوچهها ساکتتر و تاریکتر میشدند.
صدای باران روی سقف ماشین مثل طبل میکوبید و چراغهای زردرنگ، خیابانها را مهآلود کرده بودند.
"چرا اینقدر دلشوره دارم؟ ژولین آدم محترمیه… همیشه توی کلینیک رفتارش خوب بوده."
اما انگار یک صدای ضعیف در ذهنش زمزمه میکرد:
"مطمئنی؟ میدونی امشب چه نیتی داره؟"
**
خانه ژولین
ساختمان سهطبقهای بود با نمای سفید و پنجرههای بزرگ. چراغهای بالکن روشن بودند و بوی نان تازه در هوا پیچیده بود.
وقتی زنگ زد، چند ثانیه بعد ژولین در را باز کرد.
همان لبخند آرام، همان رفتار مودبانه.
«Bonsoir, Yara. خیلی خوش اومدی.»
رایا هم لبخند زد.
«Bonsoir.»
ژولین کنارش ایستاد و اجازه داد وارد شود. خانه بزرگ اما دلنشین بود. نور ملایم، بوی قهوه و شومینهای که آرام میسوخت.
ژولین به آشپزخانه رفت و صدای ملایمش پیچید:
«احساس راحتی کن. نوشیدنی میخوای؟»
رایا روی مبل نشست. اما ناخودآگاه انگشتانش را در هم قفل کرد. یک حس عجیب، مثل سایهای پشت گردنش نشست.
- ۲.۵k
- ۰۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط